قصه یلدا
دنیا تاریک و سرد بود. نوری نبود و امیدی هم نه. یه شب تاریک و بی انتها به دنیا حکمرانی میکرد. اهریمن دنیا رو سرد و تاریک میخواست. از زندگی بیزار بود و از نور فراری. هر جوونه که تو زمین بود نابود میکرد و هر جا نشونی از زندگی بود، تیشه به ریشه ش میزد.
تا بالاخره توی این شب طولانی، توی غاری تو دل کوه بلند، پسری به دنیا اومد به اسم “مهر”. مهر پسر آناهیتا، تو سیاهی شب یلدا به دنیا اومد و با خودش نور آورد. اهریمن از این اتفاق، اعصاب معصاب براش نمونده بود!
حرص میخورد و زورشو میزد تا هرکاری که مهر انجام میده بی اثر کنه. مهر از لحظه تولدش با اهریمن میجنگید. گرما و نور برای زمین می آورد و به دونه ها و درختا کمک میکرد تا جوونه بزنن. اهریمن دنبالش میرفت تا کاراشو بی اثر کنه.
بی خبر از اینکه مهر و گرما و نور، بالاخره راهشونو به سمت زمین باز میکنن و سیاهی رو فراری میدن.
مهر به آدما ساختن خونه و کاشتن دونه یاد داد. محبت و رفاقت و سعادت با خودش آورد. و وقتی آدما فهمیدن شب اهریمنی همیشه تمومی داره، تو یه شب یلدای دیگه به آسمون رفت… معلوم نشد که مهر به خورشید نور بیشتر داد، یا رفت و برای همیشه بخشی از خورشید شد؛ اما از اون روزا تا به امروز مردم شب یلدا رو جشن میگیرن. تو بلندترین شب سال، لباسای به رنگ سرخی خورشید میپوشن. میوه های سرخ میخورن، و شراب سرخ می نوشن. آجیل و میوه های خشک توی ظرف میچینن که تابستون رو به یاد دنیا بیارن. حافظ میخونن و کنار هم بلند ترین شب سال رو شب زنده داری میکنن؛ تا تاریکی بره و نور بیاد و مهر به زمین بتابه…
تا یلدا، شبِ پایان تاریکی بشه و روز از نو بدرخشه. تا زمین زنده شه و دلا گرم، و تا دنیا دنیاست آدما بدونن و دلگرم باشن، که توی تاریخ بلند و طولانی زمین، تاریکی هرگز زورش به نور و روشنی نرسیده!
یلدا مبارک…